بى اسم
به وبلاگ من خوش آمديد.....................Welcom to my web

 

از دشمنی تا دوستی یک لبخند از جدایی تا پیوند یک قدم از توقف تا پیشرفت یک حرکت از عداوت تا صمیمیت یک گذشت از شکست تا پیروزی یک شهامت از عقب گرد تا جهش یک جرات از نفرت تا علاقه یک محبت از خست تا سخاوت یک همت از صلح تا جنگ یک جرقه از آزادی تا زندان یک غفلت

 

***

به نام او به یاد تو سلام:سلامی به گرمی آفتاب به لطافت ابر به روشنی مهتاب و به زیبایی چشمانت،چشمانی که با یک نگاه دل هزارن مو جود را به لرزه در می آورد که یکی از انها من باشم . سلامی به نغمه شیدایی بلبلی که از سرزمین عشق و آرزوها شروع به پرواز نموده و راه طولانی و خسته کننده را با تمام وجود بال و پر زده تا پیامی برای معشوقی که با تمام وجود در قلب من جای دارد بیاورد و اری عشق من آن معشوق تو هستی وآن پیام چیزی نیست جز اینکه با تمام وجود بگویم دوستت دارم، دوستت دارم

***

عشق یعنی قطره قطره آب شدن... در وفــور اشـک یـار گـــریان شـــدن عشق یعنی بر دلی چیره شدن... دست از جان شستن و مـجنون شـــدن عشق یعنی در حضور باران طوفان شدن... در کنار قاصدک رقصیدن و پرپر شدن عشق یعنی در عمیق قلب یار ساکن شدن... بر دامان وی افتادن و بی جان شدن عشق یعنی در پی باد رفتن و راهی شدن... از فراز کوه ها بگذشتن و پیدا شدن

***

نمی دانم محبت را بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود. بـرچـه گلـی بـنویـسم که هـرگز پرپر نشـود. بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود. بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود. وسرانجام بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود

***

هر چه می کنم به چشمانم نگاه کن . آنوقت تو خواهی دید که چقدر برایم ارزش داری در قلبت جستجو کن - در روحت جستجو کن و وقتی که مرا پیدا کردی دیگر نخواهی گشت به من نگو که ارزش سعی کردن ندارد تو نمی توانی بگویی که ارزش مردن ندارد می دانی که اینگونه است هر چه می کنم برای تو می کنم به قلب من بنگر در خواهی یافت که چیزی برای پنهان کردن ندارم مرا آنگونه که هستم بپذیر جانم را بگیر همه چیز را خواهم داد همه چیز را خواهم داد نگو که ارزش جنگیدن ندارد

***

در برق آن نگاهت هر شب رهایم ای دوست شاعر شدم که روزی وصفت کنم ای دوست چشمان پر فروغت میعادگاه عشق است من آسمان چشمانت را می ستانم ای دوست

***

در آینه ی پر فروغ نگاهت در اعماق سکوتت تنها محبت رامی بینم مهر تو در ذره ذره وجودم رخنه کرده سکوت زندگی ام را شکسته و حقیقت را به من نشان داده و حالا به پاکترین و مقدس ترین دوستی های دنیا قسم می خورم دوستت دارم، دوست ندارم بگویم دوستت دارم دوست دارم احساس کنی که دوستت دارم

***

خانه ام وقتی که میایی تمامش مال تو هر چه دارم غیر تنهایی تمامش مال تو صد دو بیتی صد غزل دارم و حتی یک بغل شعرهای خوب نیمایی تمامش مال تو ضربه آهنگ غزلهایم صدای پای توست این صدای پای رؤ‌یایی تمامش مال تو

***

می دونی چرا وقتی می خوای بری تو رویا چشمهات رو می بندی ؟ ... وقتی می خوای گریه کنی یا می خوای فکر کنی ؟ ... حتی وقتی می خوای کسی رو ببوسی چشمهات رو می بندی ؟ چون قشنگترین چیزهای این دنیا در این لحظات قابل دیدن نیستند

ارسال در تاريخ پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط مديريت

 

میگن هیچ عشقی تو دنیا

 

مثل عشق اولی نیست

 

میگذره یه عمری اما

 

از خیالت رفتنی نیست

 

داغ عشق هیچکی مثل

 

اون که پس میزنتت نیست

 

چه بده تنهاشی وقتی

 

هیچ کسی هم قدمت نیست

 

 

 

چقده سخت بدونی

 

اون که میخوایش نمیمونه

 

که دلش یه جای دیگس و

 

همه وجودش مال اونه

 

چه بده برای اونکه

 

جون میدی غریبه باشی

 

بگی میخوام با تو باشم

 

بگه میخوام که نباشی

ارسال در تاريخ پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط مديريت

 

میگن هیچ عشقی تو دنیا

 

مثل عشق اولی نیست

 

میگذره یه عمری اما

 

از خیالت رفتنی نیست

 

داغ عشق هیچکی مثل

 

اون که پس میزنتت نیست

 

چه بده تنهاشی وقتی

 

هیچ کسی هم قدمت نیست

 

 

 

چقده سخت بدونی

 

اون که میخوایش نمیمونه

 

که دلش یه جای دیگس و

 

همه وجودش مال اونه

 

چه بده برای اونکه

 

جون میدی غریبه باشی

 

بگی میخوام با تو باشم

 

بگه میخوام که نباشی

ارسال در تاريخ پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط مديريت

دیوانه نیستم !

فقط ، فقط طوری “خاص” که دیگران نمیتوانند ، تو را “دوست” دارم

.

.

.

چه باشه چه نباشه ، محبت سر جاشه / چه داری چه نداری ، تو عزیز روزگاری . . .

.

.

.

برای پیش تو بودن “بلیط” لازم نیست

مرور قصه ی دل کافی ست . . .

.

.

.

درست زمانی که سرت جای دیگری گرم است ؛ دل من همینجا یخ میزند !

چه فاصله زیادی است از سر تو تا دل من . . .

.

.

.

خاطره ها را رشوه میدهم به روزهایم تا از بی تو بودن صدایشان در نیاید  !

.

.

.

خدایا این “قسمت” رو کجا فرستادی که هر وقت نوبت من میشه ، میگن “نیست” ؟

.

.

.

نمیپرسی تو حالی از دل غمگین و بیمارم / ولی من هر کجا باشم ، خیالت را به سر دارم .

.

.

.

از لحظه ای که چشم باز میکنم

کار شروع میشود

نظارت و برسی کیفیت تک تک اعضای بدن

قلب … چشم … گوش …

مبادا ذره ای

از عاشق تو بودن منحرف شده باشند . . . !

.

.

.

همه دردم این بود

عشقش بودم وقتایی که عشقش نبود . . . !

.

.

.

سهم “من” از “تو” عشق نیست ، ذوق نیست ، اشتیاق نیست

 همان دلتنگی بی پایانی ست که روزها دیوانه ام می کند !

.

.

.

نزدیکی در فاصله نیست ، در اندیشه است و تو اکنون مهمان اندیشه ی منی . . .

.

.

.

یوسف و زلیخا را بی خیال !

من

در آغوش  همین پیراهن  یادگاری

هزار سال جوان تر میشوم . . . !

ارسال در تاريخ دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, توسط مديريت

تا تو برگردی.......

 

چتر شکسته 

میخواهم همگام با سایه تنهایم در خیال بارانی ام قدم بزنم و 

چتر شکسته بغضم را بگشایم 

می خواهم شاعر لحظه های تارم باشم و غزل غزل گریه کنم 
... 
میخواهم در کنار دریای دلواپسی انتظار، 

در انتهای جاده غربت بنشینم 

و نگاهم را به روزی بدوزم که همه تلخیها و ناباورانه ها از دیارم کوچ کنند 

میخواهم آنقدر اشک بریزم تا که ابرها نزد چشمم خجل شوند 

دلتنگی من وقتی به پایان میرسد که انتظار سرآید 

و اتاقم از عطر حضور او لبریز شود 

من هنوز هم منتظر آمدنت در روز با خورشید مینشینم 

و آنگاه که خورشید غروب کند، 

باز هم در شب و دست در دست ستاره ها 

تا صبح هجی میکنم واژه انتظار را....! 

تا تو برگردی........ 

چتر شکسته 

میخواهم همگام با سایه تنهایم در خیال بارانی ام قدم بزنم و 

چتر شکسته بغضم را بگشایم 

می خواهم شاعر لحظه های تارم باشم و غزل غزل گریه کنم 
... 
میخواهم در کنار دریای دلواپسی انتظار، 

در انتهای جاده غربت بنشینم 

و نگاهم را به روزی بدوزم که همه تلخیها و ناباورانه ها از دیارم کوچ کنند 

میخواهم آنقدر اشک بریزم تا که ابرها نزد چشمم خجل شوند 

دلتنگی من وقتی به پایان میرسد که انتظار سرآید 

و اتاقم از عطر حضور او لبریز شود 

من هنوز هم منتظر آمدنت در روز با خورشید مینشینم 

و آنگاه که خورشید غروب کند، 

باز هم در شب و دست در دست ستاره ها 

تا صبح هجی میکنم واژه انتظار را....! 

تا تو برگردی........ 

 

 

 

******************************************************

باز باران . . . . . . . . 



چه سنگین گذشت عصر بارانی ام 

گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را 

گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود 

تا حرفهایم 

در بستری از بغض بخوابند 







باران که می بارد تمام کوچه های شهر پر از فریاد من است که می گویم: 


من تنها نیستم , تنها منتظرم 









پنجره ی باران خورده ات را باز کن 

چند سطر پس از باران 

چشمهایم را ببین که هوایت دیوانه شان کرده 

دلم برایت تنگ است..... 







همچون باران باش ، رنج جدا شدن از آسمان را در سبز کردن زندگی جبران کن . . . 









بغضهای مرطوب مرا باور کن ، این باران نیست که میبارد 

صدای خسته ی قلب من است که از چشمان آسمان بیرون میریزد . . . 







مثل باران چشمهایت دیدنی است /٬ شهر خاموش نگاهت دیدنیست 

زندگانی معنی لبخند توست 

خنده هایت بی نهایت دیدنیست . . . 

 

*******************************

 

سهراب سپهری

شعری زیبا و پر معنی درباره زندگی از سهراب سپهری 



شب آرامی بود 

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود 

زندگی یعنی چه؟ 

مادرم سینی چایی در دست 

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من 

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا 

لب پاشویه نشست 

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد 

شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین 

با خودم می گفتم : 

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست 

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست 

رود دنیا جاریست 

 

*****************************

آهسته گفت: خدانگهدارت . 
در را بست و رفت . . . . 
آدمها چه راحت مسئولیت خودشان را به گردن خدا می اندازند. . . .
 

 
 
*******************************
 
دست می سوزد با سیگار 
به خودت می آیی 
یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند 
نه دستی که شانه هایت را بگیرد 
نه صدای که قشنگ تر از باد باشد 
تنهایی یعنی این…!!!
 





آدمـ هـا مـے آینـد 

زنـدگـے مـے کننـد 

مـے میـرنـد و مـے رونـد … 
... 
امـا فـاجعــہ ـے زنـدگـے تــو 

آטּ هـنگـامـ آغـاز مـے شـود کــہ آدمـے مـے رود امــا نـمـے میـرد! 

مــے مـــانــد 

و نبـودنـشـ در بـودטּ تـو 

چنـاטּ تــہ نـشیـטּ مـے شـود 

کــہ تـــو مـے میـرے!!
 







آنان که بودنت را قدر نمی دانند رفتنت را “نامردی” میخوانند ! 





نــپـــرس 

هیــــچ نپــــرس از دلــــم 

هـــمــین " چـــه خبــــر " 

هـــمــین " چـــه میکنـــی ایـــن روزهــا " 

ســـوال
 بـــدی اســت !
 

*******************************************
 
 
 
 
 
ارسال در تاريخ دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, توسط مديريت

 شهر من اینجا نیست ! 
اینجا… 
آدم که نه! 
آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند! 
و جالب تر ! 
اینجا هر کسی 
هفتاد رنگ بازی میکند 
تا میزبان سیاهی دیگری باشد! 

شهر من اینجا نیست! 
اینجا… 
همه قار قار چهلمین کلاغ را 
دوست می دارند! 
و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد! 

شهر من اینجا نیست! 
اینجا… 
سبدهاشان پر است از 
تخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند! 

من به دنبال دیارم هستم, 
شهر من اینجا نیست…شهر من گم شده است 

ارسال در تاريخ دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, توسط مديريت

 گاهی حرف نزدن از حرف نداشتن نیست ,

از حرف زیاد داشتنه -

از این حال باید ترسید چون یا به ,

گریه ختم میشه یا به خشم !!!

******************

 

سالها بعد چنین میگویند:
عشق سرگرمی ایام فراغت بوده است.........

***********

 

این روزهــــا زیادی ساکتــــ شده ام 



حرفــــ هایم نمی دانم چــــرا به جای گلــــو ، 



از چشــــم هایم بیرونــــ می آیند . . . 

*************

 

کــاش تــوی ایــن جــاده یه تابلــو نصــب میکــردن 


واســه دلخــوشــیم...!! 


"" تــــــــو "" 


دو کیــــلومــــتر...! 


********************************

 

خــــــــدایا ! ! ! 


یا خیــلی برگردون عقبــــ یا بــزن بره جــلو! 


اینــجای زنــدگی دلــــم خیــــــلی گرفته 

*************

میانــــ عاشقـــانه هایم قـــدم نزنــــ 


اینــــ جـــا این نوشـــته ها ، آنـــ قــــدر بارانی انـــد 


که می ترســم تمــــام لحظه هایتـــ خیــســــ شونـــد...!

************

 

برایم از بــــازار یکــــ بغــــض خوبــــ بخــــر 



نــه مثــــل اینــــ هـــا که دارم ... 



نه مثـــ ـل این ها که هــ ـر روز می شکننــ ـد

***********

 

خدایــــا . . . 


بـا مـن بـازی نــكـن 


مـن اصــولا هـمـبازی خـوبـی نـیـسـتـم !! 

**************

 

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است........ 

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنج های عالم را در رگهایم جاری کرد!!! 

دردهایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد...... 

دوری از تو وحسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای درد ناک 

داغ ستم پوشاند......... 

دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش برای داشتنش داشتم....... 

دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که 

دوستشان دارم کنده شوم............ 

در آن سوی مرزها دوست داشتن گناه است 

حق من نیست 

به آتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند....... 
-------------------------------------------------------------------------------------- 
گفتمش : دل می خری ؟ 

برسید چند؟ 

گفتمش : دل مال تو، تنها بخند ! 

خنده کرد و دل زدستانم ربود 

تا به خود باز آمدم او رفته بود 

دل ز دستش روی خاک افتاده بود 

جای بایش روی دل جا مانده بود 
------------------------------------------------------------ 
آمدی وه كه چه مشتاق و پریشان بودم 
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم 
نه فراموشیم از ذكر تو خاموشی بود 
كه در اندیشه اوصاف تو حیران بودم 
بی تو در دامن گلزار نخفتم یك شب 
كه نه در بادیه ی خارمغیلان بودم 
زنده می كرد مرا دم به دم امید وصال 
ورنه دور از نظرت كشته هجران بودم 
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل 
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم 
تا مگر یك نفسم بوی تو آرد دم صبح 
همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم 
سعدی از جور فراقت همه روز این می گفت 
عهد بشكستی و من بر سر پیمان بودم 
............................................................... 
تو از دردی كه افتادست بر جانم چه می دانی؟ 
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی 
تمام سعی تو كتمان عشقت بود در حالی 
كه از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی 
فقط یك لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد 
چرا عاقل كند كاری كه بازآرد پشیمانی؟ 

*****************************

 

رسم زندگی این است: روزی کسی را دوست داری و روز بعد تنهایی 
به 
همین سادگی او رفته است و همه چیز تمام شده مثل یک مهمانی که به آخر می رسد 
و 
تو به حال خود رها می شوی چرا غمگینی ؟ 
این رسم زندگیست پس تنها آوازبخوان 

 

**************************

 

فراموش مکن تا باران نباشد رنگین کمان نیست 
تا تلخی نباشد شیرینی نیست 
و 
گاهی همین دشواری هاست که از ما انسانی نیرومند تر و شایسته تر می سازد خواهی دید 
آری خورشید بار دیگر درخشیدن آغاز می کند
 


 

*****************

 



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, توسط مديريت

 یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید


چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم


ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

 پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

 دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
 پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

 دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

ارسال در تاريخ جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, توسط مديريت

صفحه قبل 1 صفحه بعد